indigo

دوباره اومدم اینجا بنویسم از ... اینکه توی دوران جوونی فهمیدم که خیلی زندگی ناراحت کننده ای داریم و زندگی توی اون دنیا حداکثرش اگه حدی باشه اینکه باز خدا رو نمیتونیم با تمام وجود بغل کنیم .... وقتی هیچ وقت نمیتونیم خدا رو ببینیم یا لمس کنیم یا بغل کنیم اون وقت زندگی به چی می ارزه ... اینکه کلا ضعیف افریده شدیم و میفهمیم خییییلی ضعیف افریده شدیم...اینکه صبح تا شب هامون رو سپری میکنیم برای دویدن دنبال نون اصن تو بگو یاد خدا هم هست ولی من خود خدا رو میخوام  ... اینکه اگه کل خلقت معطوف به دویدن به دنبال نون برای زیست راحت تر باشه چیزی جز ضعف نیست...  باور نمیکنم تنهایی خود را ... 

ای رفیقی که رفیق نداره ... من نا رفیق رو بپذیر ... بدم و به خودم بد میکنم ولی دلم میخواد پای رفاقتمون بمونم ... چون کسی رو جز تو ندارم ... ولی میدونی چیه من جز تو هیچ کسی رو ندارم ولی تو غیر من در طول تاریخ خیلی ادما رو داشتی و داری و خواهی داشت .... میدونی وقتی میبینم انقدر منو تنها افریدی دلم برا خودم تنگ میشه ... چه خود تنهایی رو افریدی خدا ... 

یه فرشته رو در زندگی من قرار دادی؛ او یک فرشته است ... من خاکی ام 

از خاک به افلاک راهی هست؟!

آیا شود که گدا به خانه ارباب معتبر شود؟!! 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی