indigo

تصدقت گردم عزیز دلم 

امروز تماما به شما فکر میکردم ؛

دیشب از صحبت سیر نشدم ... دلم باز میخواد صدات رو بشنوم ... 

همه مرغان خلاص از بند خواهند
من از قیدت نمی‌خواهم رهایی...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی
به خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها
پرواز شیرین خاطره‌ها دوست می‌دارم

شب بخیر :*

وقتی میزنه حاضرین در سایت 2 

فک میکنم الان شما اینجایی ... 

سلام محبوب من؛

مواظب خودت باش

قرار بود امروز با هم بریم

نشد ... 

اما به همین آسمون آبی که انقدر صاف و صیقلی بود که میشد توش تو را ببینم قسم

که همین جوری که راه میرم چشمام دنبال تو بود

یک شنبه که دم مترو بودم همش دنبال تو بود

شاید هنوز نمیدونی که دارم برات مینویسم... ولی روزی صدبار میام ببینم که تو چی مینویسی... 

رستگاری عاشقی در 22 بهمن 

 

عشق در لحظه پدید می آید
دوست داشتن در امتداد زمان؛
این، اساسی ترین تفاوت 
میان "عشق و دوست داشتن" است.
عشق، معیارها را درهم می ریزد...
دوست داشتن بر پایه ی معیارها
بنا می شود...
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد
دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد...
عشق، قانون نمی شناسد!
دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست...
عشق، فوران می کند 
چون آتشفشان و شره می کند چون آبشاری عظیم ...
دوست داشتن، جاری می شود چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم !
عشق ویران کردن خویش است 
دوست داشتن،  ساختنی عظیم!

 |نادر ابراهیمی|


بَس‌که‌میخواهم‌که‌باشَم،با تو دَرگفت‌و‌شنود
یک‌سُخن گَر بِشنوم، صَد داستان‌گویم تُرا

.

.

.

بخوان بنام نامه های مجنون

 


زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

شناختند مردمان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

«قلیلَ مِنکَ یَکفینی...
ولکن قلیلکَ لا یُقال لَهُ قَلیل!»
اندکی از تو مرا کفایت می‌کند...
امّا اندک تو را نمی‌توان اندک خواند!

- محمود درویش

یک شنبه حدود ساعت 10 نیم تا ساعت 1 دم مترو صبر کردم به ارزوی اینکه تو را ببینم ... که ای کاش میدیدم ... 

چقدر ارزو کردم و توی دلم سعی میکردم سیم های اتصال کائنات رو وصل کنم که اون روز دانشگاه اومده باشی و توی برگشت ببینمت

.

.

.

نیومدی و دیر شد