indigo

بسم رب کما ربیانی صغیرا

حال این روزا مثل دوران بچگی ام میونه ؛ روزایی که شبا خودم رو بغل میکردم ... لول میشدم که جا برای تنهایی تنگ شه...

 

شبایی که خدا تنها میشه نمیدونم با کی صحبت میکنه ... اینکه خط یه طرفه از ما به خودش کشیده ... شاید باعث میشه تنهایی اش بیشتر بشه ... میفهمم تنهایی چه حسی داره ... خدا صمد هست ... اما این نرمش قهرمانانه برای این بود که بفهمیم خدا تنها بود ...

اینکه بدونیم نبود خدایی وقتی خدا بودن مد بود جز خدای تنها

 

 

مثل همه قصه ها که این جوری شروع میشه: 

یکی بود یکی نبود 

غیر از خدا هیچ کس نبود

 

 

از قصه خودمون میگم از مهر و محبت ، از بغض و گریه ، از شک و یقین ، از من و تو 

نمیدونم چرا داره عین لحظه مرگ همه لحظات از جلوی چشمم عبور میکنه ... 

از روز اول 

از روز های گرم تابستونی

از روز های بارونی 

از روز های برفی

از روز عقد

از روز ها و شب های بعد و قبلش 

از شب بخیر به صبح بخیر وصل شدن ها

و

از همین دیشب

که شب بخیر به صبح بخیر وصل نشد

و از همین امروز 

.

.

.

نمیدونم قصه ما داره تموم میشه یا شروع میشه...

ولی میدونم هر چی گذشت خوب بود... اما قلبم شکست ...

 

 

 

 

نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت، مجاز من

 

 

 

نظرات  (۱)

توی گریه می فهمی..عشق باید به استخوان برسد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی