indigo

سکوت ، بهتره از حرف های تکراری ، حتی حرف های جدید

چند دقیقه گذشت...

دوست داشتم یه پست مفصل بنویسم ولی وقت رو نمی گیرم؛

اصن دیگه حرفی ندارم که بخوام بزنم ... شاید بهتره پاک کنم ...

یه روز یه بارون واقعی میاد و همه چیزای توی خیابونای مغزم رو میشوره...

کل حرفم اینه که نباید این‌جوری می‌بود! 

پیش از انتقال به جهان ابدی میخوام روحی باشم که آزاد توی تمام دنیا ، طبیعت رو نفس بکشه ... آزاد پرواز کنم و هر جا به ثانیه ای برسم ... رها رها از هر چه هست ...

شبانه ها رو به شرمدن ستاره ها توی دامنه کوه ها و صحرا بگذرونم ... روز ها رو کنار صدای رود یا گرمای آفتاب یا سایه زیر درخت بگذرونم ... 

مشکل این دنیا، خود این دنیاست...

مسابقه ای برای رسیدن به هیچ جا... 

 

ناآمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه میکشیم نایند دگر

یا مالک الملک

چقدر برای امروز سختی ها رو توی زندگی تحمل کردم ...

امروز رو مدیون همه عزیزانم هستم ... 

نمیدونم اول باید از چه کسانی تقدیر کنم ... گریه ام میگیره
من هیچ بودم ...

چون جود ازل بود مرا انشا کرد

بر من ز نخست درس عشق املا کرد

آنگاه قراضه ریزه قلب مرا

مفتاح در خزانه معنا کرد

اول از مادرم باید تشکر کنم که این سال ها زندگی اش رو پای رشد من گذاشت ...

غیرت مند ترین زنی بود که تا الان دیدم... 

دوم باید از مادر بزرگم تشکر کنم که مسئولیت منو پذیرفت تا انسانی مومن رشد کنم ... این فداکاری ها از یادم نمیره

سوم از پدر بزرگم تشکر میکنم که روح بزرگش همیشه کمک حال خانواده اش بود ... خودش زندگی سختی رو گذرونده بود ولی برای راهنمایی هاش چراغ زندگی من بود... چقدر این روز بودنش رو حس میکنم

چهارم از پدرم تشکر میکنم مردی که توی این سال ها بودنش در کنار زندگی مون نقش پدر رو برای من زنده می کرد ... نقشی که کودکی از نعمت اش شاید محروم بودم

.

.

.

خدایا دوست دارم ... منو پاکیزه بپذیر ... رخصت و فرصت و توانی بده که اونی که از من میخوای رو عملی اش کنم ... چراغ هدایت ات رو برای من همیشه پر نور نگه دار ... تویی که نوری من بدون تو تاریک ... یا حی یا قیوم 

 

 سلام می کنم ...

به روزی که بدنیا آمدم 

به روزی که از دنیا می روم

و روزی که دوباره زنده می شوم 

 

 

الان که اینو مینویسم در این ساعت و تاریخ

قرار بود سرنوشت مون به هم برای زندگی پیوند بخوره

نشد ؛ که بشه 

به قولی اگه میشد چی مییییییشد...

.

.

.

گله و شکایت ندارم چون

میدونم که 

دل دادنمون رو هیچ پایانی نیست،

من به بودنت قانعم 

بودنت ازم کم نشه

..

...

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

 

محبوب من، فرشتۀ من، دلبر ای عزیز
از جان و دل، چو جان و چو دل دوست دارمت...

.

.

.

کاش میشد نگاهتو جمع کنم تو دستام.که وقتی دوری هم نگاهم کنی.

کاش نفس کشیدنات قبل از اینکه به هوا می رسید و قبل از اینکه مولکول های هوارو لمس می کرد، تارهای صوتیِ منو نوازش می کرد!

کاش میشد صداتو جمع کرد توی یه بطری شیشه ای و درشو بست،

بعد درست همین حالا درشو باز میکردم...

.

.



تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

بسم رب کما ربیانی صغیرا

حال این روزا مثل دوران بچگی ام میونه ؛ روزایی که شبا خودم رو بغل میکردم ... لول میشدم که جا برای تنهایی تنگ شه...

 

شبایی که خدا تنها میشه نمیدونم با کی صحبت میکنه ... اینکه خط یه طرفه از ما به خودش کشیده ... شاید باعث میشه تنهایی اش بیشتر بشه ... میفهمم تنهایی چه حسی داره ... خدا صمد هست ... اما این نرمش قهرمانانه برای این بود که بفهمیم خدا تنها بود ...

اینکه بدونیم نبود خدایی وقتی خدا بودن مد بود جز خدای تنها

 

 

مثل همه قصه ها که این جوری شروع میشه: 

یکی بود یکی نبود 

غیر از خدا هیچ کس نبود

 

 

از قصه خودمون میگم از مهر و محبت ، از بغض و گریه ، از شک و یقین ، از من و تو 

نمیدونم چرا داره عین لحظه مرگ همه لحظات از جلوی چشمم عبور میکنه ... 

از روز اول 

از روز های گرم تابستونی

از روز های بارونی 

از روز های برفی

از روز عقد

از روز ها و شب های بعد و قبلش 

از شب بخیر به صبح بخیر وصل شدن ها

و

از همین دیشب

که شب بخیر به صبح بخیر وصل نشد

و از همین امروز 

.

.

.

نمیدونم قصه ما داره تموم میشه یا شروع میشه...

ولی میدونم هر چی گذشت خوب بود... اما قلبم شکست ...

 

 

 

 

نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت، مجاز من

 

 

 

بسم رب 

قسم به قلم ... دوستت دارم...

به حرمت تمام اوقاتی که با هم بودیم و آینده ای که معلوم نیست ؛ تو را از یاد نخواهم برد
فاطمه عزیز 
بخاطر تو و از تو نوشتن رو شروع کردم ... و حالا...

خودت میدونی توی این شهر پیدا کردن یه نفر که دنیا رو از زاویه هم ببینی چقدر سخته...

اما پیدا شد ... تو در زندگی من حلول کردی... که ساعت ها رو بدون اینکه بفهمیم از سیر تا پیاز دنیا حرف بزنیم

حس میکنم دنیا حسودی اش شد... هر بار که پیش هم بودیم معوذتین میخوندیم از شر شیطان رجیم...

حرفایی برای گفتن هست که نباید گفته بشه...

اما هر چه پیش بیاد ... انت حل هذا البلد ... و میدونی که شهر قلبم به نام توست...

.

.

.

.

نمیدونم شاید خدا دل شکستن رو بیشتر بخواد تا دل پیوستن ...

 

حال ما را اگر نمی دانی?!

عقربی را دچار آتش کن

این چنین ست مرد آبانی !

.

.

.

.

 

‏خانم: فردا بریم شمال؟

آقا با اینکه امشب شب‌کاره و می‌دونه فردا سختش خواهد بود قبول می‌کنه. (فردا در راه) خانم: چرا تو خودتی؟

آقا: خوابم میاد، هرکی ۲۴ ساعت نخوابه همینجوری میشه!

خانم: خب قبول نمی‌کردی بریم سفر!

آقا: نخواستم حرف تو رو زمین بذارم.

(دعوا)

حق با کیه؟! 

لَا تَسأَلَنَّ أَحَدَاً عَن ودِّهِ إِیَّاک، وَلَکِن انظُر مَا فِی نَفسِکَ لَه، فَإِنَّ فِی نَفسِهِ مِثلُ ذَلِک، «فإِنَّ الأَروَاحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَة»*

از کسی مپرس که تو را دوست دارد[یا نه]، بلکه به حس خودت به او نگاه کن؛ که همانا در او هم همان حس به تو وجود دارد؛ چون جان‌ها همچون سربازان گردآمده و به‌هم‌پیوسته‌اند..

پ ن :

*قال رسول‌الله: الأَرْوَاحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ وَمَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ..

رسول خدا فرمود: جان‌ها همچون سربازان به‌هم پیوسته‌اند آن‌هایی که با هم سنخیت دارند با یکدیگر مأنوس می‌شوند و آن‌هایی که از هم دورند باهم اختلاف ‌می‌ورزند..

هر وقت که هرکس در زمان مناسب تصمیم درست رو نگیره .. بعدا یه خروار احساس بد میاد خرخره ادم رو میگیره 
هی با خودم میگم تا کی قراره ادم خوبی بودن نقش من از زنده بودنم باشه، تا کی میخوای این اسب چموش رو سفت بچسبی و حبس اش کنی که نیاد جای عشق و محبت رو بگیره ... تا کی باید خدایی که توی این همه در به دری و واماندگی بشری که باید در نهایت عجز خودش رو داد بزنه اون بالا به نظاره زجر بردن یه سری بنده نما هاش مثل خودم و یه سری بنده های مخلص  خودش باشه ... 
تا کی باید من گناه حضرت ادم رو به دوش بکشم ... تا کی باید بار تحمل کردن این دنیا رو به دوش بکشم ... 
کی میتونم اخر فیلم دنیا و همه هر چه بوده و هست رو ببینم.. 
کی قرار من زنده باشم ... من زنده ای که از درون منو به سمت خودش میکشه، نیستم ... کی قراره هست حقیقی باشم ... واقعا این دنیا زندان ... میفهمم عمیقا که این تن و جلد و پوستین زندان من شده... اما کی هستم؟‌ میترسم هیچ باشم... میدونم هیچ هستم ... پس چرا باید باشم؟؟؟؟؟
من میخوام بودن حقیقی رو احساس کنم ... چرا باید چیزی که میدونم هیچ هست رو با چیزی که الان هستم و با از دست دادن همین چیزی که هستم که واقعا هیچ هست احساس کنم تا بعد بفهمم که هست حقیقی بودن در قد و قامت من نبود ... یا شاید بود من توی اون لباس جا نمی شدم...
چرا انسان رو از پستی افرید ؟‌ چرا انسان رو بالا میبری و عزت میدی تا فرشته و اجنه بهش سجده کنن و بعد پوزه اش به خاک میمالی که بگی هیچی نبودی و نیستی ... چرا شما که کریم هستی و بی منت می بخشی ... بودن ما رو منت میزاری سرمون ... ببخشید که چرا های من زیاده ... اما فقط شما را دارم ... کاش میدونستی وقتی هیچ کسی جز شما کسی رو نداره چه حس غریبونه ای هست ... 
چرا منو اینقدر بدون علم خلق کردی که هیچی رو نمیدونم ... هر چی هم تلاش میکنم توی فهمیدن عاجز تر میشم ...
من نمیخوام این صفات ناامید کننده مثل جهول و عجول و ظلوم و ... که برای انسان توی قران اورده شده، باشم ... 
میخوام شاگرد اول کلاس نوع انسان ها باشم، میخوام تا وقتی که زنده هستم شما بهم افتخار کنی... زنده بودنم خواست شما بود پس اجازه و فرصت و توان و توفیق و شرایط اینکه شاگرد اول کلاس بشم هم بهم بده... بزار حالا که زنده هستم احساس کنم به بودنم توی این دنیا افتخار میکنی و وقتی مُردم با دست محبت منو در آغوش میگیری ... ای که آغوشت منتهی ارزوی من هست، یا رب