indigo

دارم آهنگی رو گوش میدم .. بنظرم زیباست .. اما غمی داره ... مثل همین که یک روز ما با هم نباشیم ...

اما به حرمت تمام روز های با هم بودنمان...
مرا در آغوش بگیر
هیچ مگو؛ 

و تنها مرا در آغوش بگیر ... بگذار قلب ها باهم سخن بگویند... آری 
نگاهت برای من کافی است تا درک کنم
که تو نخواهی رفت... اما چه کسی ماند...

جز عشق 

جز خاطره

جز بودن ما 

اکنون که عشق را بخش میکنیم ... میخواهم این یک بخشی خود را تنها به شما بدهم...

دل ...
یک بخش ... دل... همه اش با هم ادا میشه ...

حق عشق را تنها دل می تواند بپردازد... 

پیش از شما دلم را در صندوقچه ای تحویل خدا دادم...
اکنون از حضرت حی میخواهم دل پیوند خورده ی ما را پیش خودش نگه دارد ... 
که لحظه ای بدون او زیستن نتوانم ...

که لحظه لحظه بدون عشق حضرتش زندگی مرا تنگ می شود ...

و شما تجلی جمال عشق الهی هستی ... 

و به پاس  عشق ... که هست او تمام انچه هستم را فرا گرفته ... و نه بخاطر تنها خودم... شما را عاشقم

این دوست داشتن فناناپذیر هست 
 

 

 

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد

 امروز انقدر برام خاطره ساز شد که لحظه لحظه اش را دارم نفس میکشم ...

دوست داشتم دستت رو میگرفتم و کل خیابون ولی عصر رو با هم وجب میکردیم ... از امام زاده صالح شروع میکردیم و به جیگرکی های راه آهن ختم میکردیم ... توی راه نفس کشیدنت رو نفس میکشیدم ... نگات میکردم و قربون صدقه ات میرفتم ... بی هوا یه غنچه میزاشتم روی پیشونی ات ... بقیه نقشه هام رو لو نمیدم :))

فاش بگم که  قد تمام قطره های بارونی که امروز قبل اذان صبح به باریدن گرفت تا تمام بارون هایی که از این به بعد توی زندگی مون میباره

.... دوستت دارم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین

اما بعد؛

تصدقتان بروم محبوب من ... خیلی خوشحالم ...  ترنم اسم زیبات بر لب برام نزدیک تر شده ... هیچ زمان توی زندگی انقدر خوشحال نبودم ...  یه روزی انقدر صدات می کنم فاطمه جان  ، فاطمه جانم ، عزیز دلم ، محبوبم و غیره که خسته بشی .... اگر همراهی شما نبود این اتفاق میسور نمی شد . خیلی ازت ممنونم . بخاطر بودنت... بخاطر این احساسی که الان دارم ... نزدیک بودیم ولی احساس میکنم هزاران قدم بهت نزدیک شدم ... 

قربان تو ... مجنون

ازدواج مسئله‌ی پیچیده ای است، خیلی پیچیده.

آن قدر پیچیده که اغلب بعضی آدمها گه گداری از خودشان می پرسند: «به خاطر عشقه که دارم به این ازدواج ادامه میدم یا فقط به این دلیله که نمیخوام کس دیگه ای بیاد و مزاحمم بشه و بخواد از اول من رو بشناسه؟»
#فردریک_بکمن 

 

حس میکنم این پرسش توی سن های بزرگتر ، پررنگ تر میشه... البته همیشه مثال نقض هم هست. 

‏[نگاهم دست نگاهت را می‌گیرد ‌و فشار می‌دهد]

[ نگاهت را در آغوش می‌گیرم][انگار ساحل آرامش من آنجاست]

[اخ که چقدر دلم آغوشت را میخواهد]

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز، عشق بیش‌تر و صبر کم‌تر است

 

دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد
از دوردست‌ها به نگاهی بسنـده کن

.

.

.

دارم کمی احساس ناکامی میکنم... 

پلیدی ها ازم دور شید 

اوضاع تلویحا بازنده بازنده شده ؛ 

ذهن ام قفل شده . 

دائم توی خواب فکرم مشغول بود

که چی بگم ؟ چطور بگم ؟! از کجا به کجا بگم ؟!

حس میکنم کسی دلش به حال ما نمی سوزه ... دیشب فهمیدم کسی جز خودمون پیگیرمون میشه،

خودمون داریم در مسایلی که انتظار داشته میشه محل ورود عاقلانه و منطقی خانواده ها باشه ،  وارد میکنیم؛ امیدوارم کار درستی رو انجام بدیم . 

یه سال پیش بود یکی از دوستام توی همین مرحله ازدواج ش به شکست خورد. 

توکل به خدا 

وقتی تنها راه ارتباطی ام ، اینجا شده ... دائما سعی میکنم بیام اینجا "بسم رب " ها رو ببینم ؛ 

احساس وابستگی دارم ... میخواستم دلم دریایی و بزرگ باشه که انقدر زود تنگ نشه ولی زهی خیال باطل ...

 انقدر دلم تنگ میشه که اصن به چیزی از خودم تصور داشتم فرق کرده... دلتنگی عجب داستان غم انگیزی

دیگه حرف زدن نمیتونه این دل تنگی رو رفع کنه ... 

تازگی احساس میکنم که فقط یه آغوش بی انتها بتونه این دریای متلاطم رو آروم کنه ...

 چنان به سوی تو با سر دویده ام از سر شوق

که روی برف نمانده ست رد پا از من ...