indigo

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

هر وقت که هرکس در زمان مناسب تصمیم درست رو نگیره .. بعدا یه خروار احساس بد میاد خرخره ادم رو میگیره 
هی با خودم میگم تا کی قراره ادم خوبی بودن نقش من از زنده بودنم باشه، تا کی میخوای این اسب چموش رو سفت بچسبی و حبس اش کنی که نیاد جای عشق و محبت رو بگیره ... تا کی باید خدایی که توی این همه در به دری و واماندگی بشری که باید در نهایت عجز خودش رو داد بزنه اون بالا به نظاره زجر بردن یه سری بنده نما هاش مثل خودم و یه سری بنده های مخلص  خودش باشه ... 
تا کی باید من گناه حضرت ادم رو به دوش بکشم ... تا کی باید بار تحمل کردن این دنیا رو به دوش بکشم ... 
کی میتونم اخر فیلم دنیا و همه هر چه بوده و هست رو ببینم.. 
کی قرار من زنده باشم ... من زنده ای که از درون منو به سمت خودش میکشه، نیستم ... کی قراره هست حقیقی باشم ... واقعا این دنیا زندان ... میفهمم عمیقا که این تن و جلد و پوستین زندان من شده... اما کی هستم؟‌ میترسم هیچ باشم... میدونم هیچ هستم ... پس چرا باید باشم؟؟؟؟؟
من میخوام بودن حقیقی رو احساس کنم ... چرا باید چیزی که میدونم هیچ هست رو با چیزی که الان هستم و با از دست دادن همین چیزی که هستم که واقعا هیچ هست احساس کنم تا بعد بفهمم که هست حقیقی بودن در قد و قامت من نبود ... یا شاید بود من توی اون لباس جا نمی شدم...
چرا انسان رو از پستی افرید ؟‌ چرا انسان رو بالا میبری و عزت میدی تا فرشته و اجنه بهش سجده کنن و بعد پوزه اش به خاک میمالی که بگی هیچی نبودی و نیستی ... چرا شما که کریم هستی و بی منت می بخشی ... بودن ما رو منت میزاری سرمون ... ببخشید که چرا های من زیاده ... اما فقط شما را دارم ... کاش میدونستی وقتی هیچ کسی جز شما کسی رو نداره چه حس غریبونه ای هست ... 
چرا منو اینقدر بدون علم خلق کردی که هیچی رو نمیدونم ... هر چی هم تلاش میکنم توی فهمیدن عاجز تر میشم ...
من نمیخوام این صفات ناامید کننده مثل جهول و عجول و ظلوم و ... که برای انسان توی قران اورده شده، باشم ... 
میخوام شاگرد اول کلاس نوع انسان ها باشم، میخوام تا وقتی که زنده هستم شما بهم افتخار کنی... زنده بودنم خواست شما بود پس اجازه و فرصت و توان و توفیق و شرایط اینکه شاگرد اول کلاس بشم هم بهم بده... بزار حالا که زنده هستم احساس کنم به بودنم توی این دنیا افتخار میکنی و وقتی مُردم با دست محبت منو در آغوش میگیری ... ای که آغوشت منتهی ارزوی من هست، یا رب 

دارم آهنگی رو گوش میدم .. بنظرم زیباست .. اما غمی داره ... مثل همین که یک روز ما با هم نباشیم ...

اما به حرمت تمام روز های با هم بودنمان...
مرا در آغوش بگیر
هیچ مگو؛ 

و تنها مرا در آغوش بگیر ... بگذار قلب ها باهم سخن بگویند... آری 
نگاهت برای من کافی است تا درک کنم
که تو نخواهی رفت... اما چه کسی ماند...

جز عشق 

جز خاطره

جز بودن ما 

اکنون که عشق را بخش میکنیم ... میخواهم این یک بخشی خود را تنها به شما بدهم...

دل ...
یک بخش ... دل... همه اش با هم ادا میشه ...

حق عشق را تنها دل می تواند بپردازد... 

پیش از شما دلم را در صندوقچه ای تحویل خدا دادم...
اکنون از حضرت حی میخواهم دل پیوند خورده ی ما را پیش خودش نگه دارد ... 
که لحظه ای بدون او زیستن نتوانم ...

که لحظه لحظه بدون عشق حضرتش زندگی مرا تنگ می شود ...

و شما تجلی جمال عشق الهی هستی ... 

و به پاس  عشق ... که هست او تمام انچه هستم را فرا گرفته ... و نه بخاطر تنها خودم... شما را عاشقم

این دوست داشتن فناناپذیر هست 
 

 

 

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد

 امروز انقدر برام خاطره ساز شد که لحظه لحظه اش را دارم نفس میکشم ...

دوست داشتم دستت رو میگرفتم و کل خیابون ولی عصر رو با هم وجب میکردیم ... از امام زاده صالح شروع میکردیم و به جیگرکی های راه آهن ختم میکردیم ... توی راه نفس کشیدنت رو نفس میکشیدم ... نگات میکردم و قربون صدقه ات میرفتم ... بی هوا یه غنچه میزاشتم روی پیشونی ات ... بقیه نقشه هام رو لو نمیدم :))

فاش بگم که  قد تمام قطره های بارونی که امروز قبل اذان صبح به باریدن گرفت تا تمام بارون هایی که از این به بعد توی زندگی مون میباره

.... دوستت دارم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین

اما بعد؛

تصدقتان بروم محبوب من ... خیلی خوشحالم ...  ترنم اسم زیبات بر لب برام نزدیک تر شده ... هیچ زمان توی زندگی انقدر خوشحال نبودم ...  یه روزی انقدر صدات می کنم فاطمه جان  ، فاطمه جانم ، عزیز دلم ، محبوبم و غیره که خسته بشی .... اگر همراهی شما نبود این اتفاق میسور نمی شد . خیلی ازت ممنونم . بخاطر بودنت... بخاطر این احساسی که الان دارم ... نزدیک بودیم ولی احساس میکنم هزاران قدم بهت نزدیک شدم ... 

قربان تو ... مجنون