indigo

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

الان که اینو مینویسم در این ساعت و تاریخ

قرار بود سرنوشت مون به هم برای زندگی پیوند بخوره

نشد ؛ که بشه 

به قولی اگه میشد چی مییییییشد...

.

.

.

گله و شکایت ندارم چون

میدونم که 

دل دادنمون رو هیچ پایانی نیست،

من به بودنت قانعم 

بودنت ازم کم نشه

..

...

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

 

محبوب من، فرشتۀ من، دلبر ای عزیز
از جان و دل، چو جان و چو دل دوست دارمت...

.

.

.

کاش میشد نگاهتو جمع کنم تو دستام.که وقتی دوری هم نگاهم کنی.

کاش نفس کشیدنات قبل از اینکه به هوا می رسید و قبل از اینکه مولکول های هوارو لمس می کرد، تارهای صوتیِ منو نوازش می کرد!

کاش میشد صداتو جمع کرد توی یه بطری شیشه ای و درشو بست،

بعد درست همین حالا درشو باز میکردم...

.

.



تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

بسم رب کما ربیانی صغیرا

حال این روزا مثل دوران بچگی ام میونه ؛ روزایی که شبا خودم رو بغل میکردم ... لول میشدم که جا برای تنهایی تنگ شه...

 

شبایی که خدا تنها میشه نمیدونم با کی صحبت میکنه ... اینکه خط یه طرفه از ما به خودش کشیده ... شاید باعث میشه تنهایی اش بیشتر بشه ... میفهمم تنهایی چه حسی داره ... خدا صمد هست ... اما این نرمش قهرمانانه برای این بود که بفهمیم خدا تنها بود ...

اینکه بدونیم نبود خدایی وقتی خدا بودن مد بود جز خدای تنها

 

 

مثل همه قصه ها که این جوری شروع میشه: 

یکی بود یکی نبود 

غیر از خدا هیچ کس نبود

 

 

از قصه خودمون میگم از مهر و محبت ، از بغض و گریه ، از شک و یقین ، از من و تو 

نمیدونم چرا داره عین لحظه مرگ همه لحظات از جلوی چشمم عبور میکنه ... 

از روز اول 

از روز های گرم تابستونی

از روز های بارونی 

از روز های برفی

از روز عقد

از روز ها و شب های بعد و قبلش 

از شب بخیر به صبح بخیر وصل شدن ها

و

از همین دیشب

که شب بخیر به صبح بخیر وصل نشد

و از همین امروز 

.

.

.

نمیدونم قصه ما داره تموم میشه یا شروع میشه...

ولی میدونم هر چی گذشت خوب بود... اما قلبم شکست ...

 

 

 

 

نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت، مجاز من

 

 

 

بسم رب 

قسم به قلم ... دوستت دارم...

به حرمت تمام اوقاتی که با هم بودیم و آینده ای که معلوم نیست ؛ تو را از یاد نخواهم برد
فاطمه عزیز 
بخاطر تو و از تو نوشتن رو شروع کردم ... و حالا...

خودت میدونی توی این شهر پیدا کردن یه نفر که دنیا رو از زاویه هم ببینی چقدر سخته...

اما پیدا شد ... تو در زندگی من حلول کردی... که ساعت ها رو بدون اینکه بفهمیم از سیر تا پیاز دنیا حرف بزنیم

حس میکنم دنیا حسودی اش شد... هر بار که پیش هم بودیم معوذتین میخوندیم از شر شیطان رجیم...

حرفایی برای گفتن هست که نباید گفته بشه...

اما هر چه پیش بیاد ... انت حل هذا البلد ... و میدونی که شهر قلبم به نام توست...

.

.

.

.

نمیدونم شاید خدا دل شکستن رو بیشتر بخواد تا دل پیوستن ...

 

حال ما را اگر نمی دانی?!

عقربی را دچار آتش کن

این چنین ست مرد آبانی !

.

.

.

.